سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 38161
کل یادداشتها ها : 28
خبر مایه

موسیقی


1 2 >
به خدا گفتم:خدایا! راه سعادت  چیه؟ به من نشون بده، که وقتم داره تموم میشه... رک و راست بهم گفت:قد افلح المؤمنون * الذین هم فی صلاتهم خاشعون * والذین هم عن الغو معرضون * و الذین هم للزکاة فاعلون*والذین هم لفروجهم حافظون*......*والذین هم لاماناتهم و عهدهم راعون * والذین هم علی صلواتهم یحافظون*....قطعا مومنان رستگار شدند * همان کسانی که در نمازشان خاشع هستند * وآنان که از سخن لغو و بیهوده دوری میکنند * و آنان که زکات می دهند * و کسانی که دامان خود را (از بی عفتی) حفظ می کنند* وآنان که به امانات و عهد و پیمان خود  وفا میکنند *و کسانی که بر نمازشان مواظبت می کنند*  !!!!!!!!!!!خدایا از این مهربون تر ، از این صریح تر و راهگشا تر هیچ کجا وجود نداره!!!!!!!!!!!!!حتی توی کتابای روانشناسی موفقیت...کتابای روانشناسی؟؟؟!!خوب معلومه که نیست ... مگه میشه ؟؟!...مگه میشه قرآن رو با این عظمت و وسعت با کتابای روانشناسی موفقیت مقایسه کرد مگه میشه؟؟؟؟؟؟مثل مقایسه ی مولکول آب با یک اقیانوس بی پایان و بی نهایت بزرگ است! هرگز هرگز نمیشود....پیامبر عزیزمان می فرمایند : برتری قرآن بر سایر سخنان، مثل برتری خداوند است بربندگانش.آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ........تا حالا چقدر بهش سر زدی تا با تمام وجودت احساس کنیش؟ تا حالا خواستی باهاش دوست بشی ؟ به عالم هستی که دوست می شود با تو ...دوست..آنهم از آن دوست ها ...فقط کافیه یه کم باش گرم بگیری..حال هر کس حساب خودش را بکند ....کتاب موفقیت می خواهی؟علم میخواهی؟ یا  آداب معاشرت؟ چه موضوعی برای سعادت انسان را سراغ داری که در قرآن نباشد؟!انرژی هسته ای؟ آن هم هست... آن هم هست..:((ان الله فالق الحب و النوی یخرج الحی من المیت و مخرج المیت من الحی ذالکم الله فانی تؤفکون))95انعام    چرا نمی روی معنی آن را توی قرآنت ببینی؟ بد نیست به بهترین دوستت و بهترین راه کمالت سری بزنی.... (.؛ 
  
احد...صحنه  ی جنگ ... مسلمانان ضعیف الایمان تنگه را رها کردند... فرمان پیامبرشان راهم ... نافرمانی کردند.....دندان پیامبر را شکستند..... کربلا.... صحنه ی عاشورا. ....رفت برای اقامه ی نماز و برپایی امر به معروف... همه احادیث پیامبر را در مورد امامان بعد از خودش از یاد بردند...سر پسر پیامبر را از تن جدا کردند....امامشان را ...میهمانشان را... پسر پیامبر را کشتند به نیت ثواب...کدام ثواب؟ ثواب کدام دین ؟خدای کدام آیین ؟ آیین محمد؟ همان که سر پسرش را بریدید؟ ثواب؟ کدام ثواب؟...  قرن21 ، اوج تکنولوژی...امروز... نکند امروز دندان امام زمانت را بشکنی ؟ نکند جگرش را بسوزانی؟ اگر آنان با دریغ از آب و آزار دادنشان جگر امامشان را سوزاندند نکند تو امروز با نافرمانیت جگر امامت را بسوزانی؟ نکند با سبک شمردن نمازت دندان پیامبرت را بشکنی؟ نکند مایه ی ننگشان شوی؟... اگر آنان آن روز با رها کردن تنگه دندان پیامبر را شکستند، بعضی امروزبا رها کردن خیلی چیزها جگر همه شان رامی سوزانند حتی امام عصرشان را...ولی امرشان را.. با نا فرمانی...بی نمازی...بد حجابی....  
  
به نامش....دیده بگشای....  حدود چهل سال پیش :  ده یازده سالش بیشتر نبود. برادر بزرگترش علی با سختی زیاد او را به مشهد آورده بود. بار اولش بود که مشهد می رفت. هیجان زیادی داشت و خیلی هم ذوق داشت. آخر شنیده بود : بار اولی که مشهد میرود از امام رضا هر چه بخواهد به او می دهند....با همان سادگی کودکانه و معصومیتش وبا اطمینان تمام (از برآورده شدن حاجتش)از امام رضا یک دوچرخه خواسته بود..... یک دوچرخه ی نوی نو....وقتی آمد اصفهان چند روزی سرکارش نرفت.استاد کارش که آن روزها حسابی به یک شاگرد مثل او نیاز  داشت خواسته بودش و گفته که چرا نمی آیی؟مادرش بهانه کرد که راهش دور است پسرم... نمی تواند این همه راه را بیاید..آن هم پیاده...اوستا بعد از مدت کوتاهی آمد در خانه و و را برد با مهربانیبرایش یک دوچرخه خریده بود.....یک دوچرخه ی نوی نو و گفته بود حالا این را داشته باشش تا بعد با هم حساب کنیم....  امروز.سال 87 :داستان پدرم که تمام شد روحم انگار مهربان تر شده بود....یاد این جمله از امام رئوفمان افتادم که: نمک آشتان را هم از ما بخواهید، حتی....و توی دلم گفتم بار اول که سهل است بار هزارم هم میدهندمان....مگر میشود از در خانه ی کریمترین خانواده دست خالی بیرون آیی...!؟؟ و بعد یاد جمله ی دیگری افتادم از یک مربی : وقتی از حرم امامان می آییم بیرون برای رفتن ، همه مان کوله باری از فضایل و مناقب و اجر ها و هدیه ها داریم کوله باری که سنگینی اش آن  قدر شیرین است که باخود قرار مدار های خوب خوب میگذاریم...که:نمازهایم اول وقت....از این به بعد....و...  اما مگر شیطان بیکار می نشیند با کمک نفس فرصت طلب خودمان همه ی هدیه ها را از دستمان قاپ میزند ....و بعد ما می آییم درحالی که آن قدر دست و پا چلفتی بوده ایم که هیچ کدام را نتوانسته ایم حفظ کنیم،غرغر میکنیم که امام رضا هیچ به من نداد.....
  
 به نام خداوند آسمان ها و زمین... خدای شما ایـــــــــنـــــــه.......! هسته ی خرما لای خاک ها تکانی خورد با خودش فکر می کرد: "خدایا ! از بزرگترهام شنیدم از دل تموم هسته ها یه جوونه بیرون میزنه  و کم کم بزرگ میشه و اونقدر قد می کشه تا به یه درخت بزرگ نخل تبدیل بشه...خدای من.... دیروز هسته ی پرتقال به من می گفت: تو خیلی خیلی سفت و محکمی...چطور قراره جوونه بزنی؟.....نکنه....نکنه ....یه وقت من جوونه نزنم...اون وقت....."  و از ترس به خودش لرزید.خدا که هم سمیع بود و هم بصیر در جواب با مهربانی گفت: « ان الله فالق الحب و النوی...»(قطعا خداوند شکافنده ی هسته و دانه است....)وقتی دل هسته از این بابت آروم شد...به یاد زمانی افتاد که هنوز از پوسته و گوشته اش جدا نشده بود با خودش فکر کرد: " خدای من...اون روز که اون پسر کوچولو منو با گوشته های دور و برم توی کیفش گذاشته بود و با خودش توی مدرسه شون برده بود سر کلاس علوم اونا  وقتی معلمشون داشت موجودات زنده رو دسته بندی می کرد ندیدم از هسته ها حرفی بزنه و وقتی از سلول ها براشون می گفت نگفت که ما هم سلول آما ده ی رشد داریم ...خدایا اونا اصلا ما رو موجود زنده حساب نمی کنن.... اما.....اما... عجیبه که وقتی ماها درخت نخل می شیم اونا  ماها رو زنده به حساب میارن...آره ..آره خودم سر کلاسشون شنیدم که معلمشون گفت : درختا جزو موجودات زنده هستند....خدایا !...پس.....چطور میشه که از دل این موجودات غیر زنده که ما باشیم یه موجود زنده به وجود بیاد؟!!! "خدا که هم علیم بود و هم حکیم به نرمی رو به بندگانش کرد و گفت :«..یخرج الحی من المیت..» ( ‍‍[ او،خدا] خارج می کند زنده را از مرده) هسته که ذوق زده شده بود با کمی فکر فهمید که در واقع این خداست که درون هسته ها را روح می دمد اما می دانست که شاید این فکرش درست باشد اما فقط همین فکر نیست که درست است ..کمی بعد گفت: " خوب...پس... وقتی اون گیاه  که از دل هسته  بیرون اومده بزرگ میشه و تبدیل به یه درخت میشه و میوه میده دوباره در دل هر میوه ی اون هسته  و  دانه وجود داره...آیا یه موجود زنده می تونه چیز غیر زنده به وجود بیاره...؟؟؟؟" خدا که هم خبیر بود و هم لطیف به زیبایی رو به همه ی موجودات گفت: «...ومخرج المیت من الحی...»(...و [او] خارج کننده مرده از زنده است...) حالا دیگر دل هسته آرام گرفته بود و جواب سوالاتش را پیدا کرده بود...آرامش غریبی همه ی وجود کوچکش را فراگرفت .... دلش داشت برای خدا پر می کشید.....در همین حال بود که جوانه سبز رنگی قلب هسته را به آرامی نوازش کرد و از آن گذشت و  دل هسته را شکافت و بیرون آمد.... با هیجان گفت: "چه خدای مهربانی ...چه خدایی داریم....."  خداوند با مهربانی رو به تمام هستی کرد و گفت :« ...ذلکم الله فانی تؤفکون ؟»(خدای شما این چنین است پس چرا روی گردان می شوید..؟)   «ان الله فالق الحب والنوی یخرج الحی من المیت ومخرج المیت من الحی ذلکم الله فانی تؤفکون» «قطعا خداوند شکافنده ی دانه و هسته است خارج میکند زنده را از مرده و خارج کننده ی مرده از زنده است  این چنین است خدای شما پس چرا ‍روی گردان می شوید؟»  سوره ی مبارکه انعام/ آیه ی 95 پ.ن: لطفا نظراتتان را راجع به این داستان بیان کنید....     
  
 ؛ به نام حق؛نسیمی از نهج البلاغه...... وقتی در جستجوهایم به سایتی می رسم که خیلی زیبا و پربار و سر پاست یک حس تعجب همراه با حسرت در دلم به وجود می آید که چطور من تا به حال این صفحه را ندیده بودم....گاهی که نویسنده ای با کتاب های ناب را می شناسم و کتاب هایش را می خوانم  درمیمانم  که چطور این همه وقت بی توجه از کنار چنین نام معروفی گذشته ام و چنین چیزی را ندیده ام و حال دیگر اگر ببینمش هر چه باشد آن کتاب را قاپ می زنم......این حس حسرت و عقب ماندن از دیگران را شاید همه مان تجربه کرده باشیم.من وقتی با نهج البلاغه هم آشنا تر شدم شاید کم و بیش همینطور شدم....این جا  چند قسمت کوچک اما زیبا از این کتاب را می گذارم تا دل همه مان به انوار قلب امام عزیزمان حضرت علی (ع) روشن شود. ·        انسان را با تکبر چه کار در آغاز نطفه بود و سر انجام مرداری است نه میتواند به خود روزی دهد و نه مرگ را ازخود براند.·        .....و خورشید نور افشان و ماه پرتو افکن را در آن (آسمان) روان ساخت در حالی که هریک از آن ستاره ها و خورشید و ماه را در چرخ گردان دور زننده و در جنبش در آورد.......·        ......و سپس از روح خود در آن دمید  تا به صورت انسان در آمد،‌انسانی که دارای فکر و اندیشه است و می تواند آن را به کار بندد و همه چیز را به تصرف خویش در آورد. دست و پا و سایر اعضا را به او داد  تا خدمتگذار وی باشند و دستوراتش را اجرا کنند......شناختی به او داد تا بتواند تفاوت حق و باطل را بشناسد.(طبق این سخن باید گفت که عقل و وجدان هرکس برای خود او تا زمانی که آن ها را سرکوب نکرده پیامبری است درونی و این حرف که باید به حرف دل گوش کرد در بعضی مواقع کاملا هم اشتباه است.)·        خداوند بندگانی دارد که نعمت های خاصی به آن ها بخشیده تا دیگر بندگان از آن بهره گیرند به همین جهت مادام که از این نعمت ها بذل می کنند خدا آن ها را در دستشان ثابت می دارد اما هنگامی که بخل ورزند از آن ها میگیر و به دیگران می دهد.·        .....پس منزه است خدایی که شب را وسیله ی ارتزاق و روز را وسیله ی آرامش آن ها (خفاش ها) قرار داد. و از گوشت های بدنشان برایشان بال هایی قرار داد که در مواقع لزوم با آن ها پرواز کند. گویا بال هایشان مثل لاله ی گوش است که دارای پر و استخوان نیست (غضروف است ) ولی جای رگ ها را در آن آشکارا می بینی خفاش دو بال دارد که نازک نیستند تا پاره شوند و کلفت نیستند تا سنگین باشند و مانع از پرواز شوند. پرواز می کند در حالی که بچه اش به او چسبیده و پناهنده شده اگر بنشین مینشیند و اگر بالا رود بالا می رود از او جدا نمی شود تا آن موقع که اندامش نیرومند گردد تا بال او قدرت برخاستن را پیدا کند.(زمانی که من یک مستند علمی در مورد خفاش ها میدیدم ظرافت کلام امام را دریافتم و این نکات را در آن مستند هم درباره خفاش بیان میکردند طوری که گویی تازه کشف شده اند.اما من در تعجب فرو رزفتم وقتی دیدم 1400 سال قبل چنین کلام پرگهری را اماممان فرموده اند در حالی که....) ·        .....خدایا اگر ندانستم که از تو چه بخواهم و از در خواست خودم حیران بودم تو مرا به آنچه صلاحم هست رهنمون باش و دلم را بدانچه رستگاری من در آنست متوجه فرما که چنین کاری از تو شگفت آور نیست.......... حالا خودتان حق بدهید نباید حسرت خورد ؟ که چرا از این ها بی خبر بودم ؟    
  
 زیر نور چراغ کوچه ، در باز شد.یک مرد روحانی و دونفر کت و شلواری بیرون آمدند.هنوز چند قدمی به طرف سر کوچه نیامده بودند که مرد روحانی احساس کرد انگار همراهانش سخن خصوصی با هم دارند. پس قدم هایش را تندتر کرد.ناگهان کسی از تاریکی صدا زد : ((استاد!))استاد به سوی صدا برگشت و گفت : ((جانم!))صدای شلیک تیری از تاریکی برخاست، خون در پیشانی استاد شتک زد و او بر زمین افتاد.... البته تیری که در آن نیمه شب از تاریکی شلیک شد نقطه ای بر پایان زندگی استاد مطهری نبود بلکه  آغازی دیگر در زندگی او بود...... امام او را پاره ی تن خود نامید و در عزایش اشک ریخت.در این روز فراوان بودند کسانی که به فکر فرو رفتند   : ((این مرتضی مطهری کیست که در سوگش مرد بزرگ و بردباری مانند امام خمینی چنین اشک می ریزد؟به راستی او کیست؟ و چگونه باید به این پایه رسید؟))  (منبع:کتاب استاد مطهری /محسن مؤمنی)  ***********************  ـ استاد؟ـ جانم؟ـ. ........صدای افتادن عینک روی زمین....و شکستنش....نه...... صدای گلوله بود..نه.. صدای....صدای شهادتین استاد بود.....نه... صدای بال های فرشتگان بود.....همان ها که برای استقبال از استاد آمده بودند..........به این جا که رسیدم اشک هایم تاب ماندن در چشم ها را نیاوردند.... و بر گونه لغزیدند...استاد را؟ آخر که دلش آمد؟ استاد؟!همان که اینقدر مهربان بود و دانا...؟ استاد را؟به آن عظمت و بزرگی ...شهید شد؟ خدای من! .....مصیبتی است ....مصیبتی است بی درمان.....استاد مهربان بود....مهربان...حتی با آن که گلوله برجان پر گهرش فشاند...((جانم...؟؟!!!!))
  
  جنگ چنان مهدی را پایبند خود کرده بود که انگار در زندگی  به چیزی جز جهاد نمی اندیشید. گاه  ماه ها از فیض دیدارش محروم بودیم. به قم نمی آمد مگر برای انجام مأموریت..در یکی از همین مأموریت ها به قم ، آمد منزل. چیزی نگذشت که با عجله کفش و کلاه کرد که برود گفتم :کجا؟ گفت: وقتم کم است باید برگردم خط.-         پس زن و بچه ات چه؟ -         به آنها هم سر میزنم.-         پس مرا تا بازار ببر تا برای بچه ات چیزی بخرم. -         نه بهتر است شما با تاکسی بیایید.با تعجب گفتم : بازار که سر راه توست! با معصومیت خاصی گفت:ولی مادر! این ماشین دولتی است و در اختیار من است.استفاده ی دیگران از آن صحیح نیست.همین مقدار که شما درش را باز و بسته میکنید و روی صندلی اش می نشینید، موجب استهلاکش می شود. این را که گفت سرش را انداخت پایین و رفت. مادر شهید مهدی زین الدین
  
اصلاح...الگو...مصرف... داشتم فکر می کردم چرا بعضی ها عادت دارند همه چیز و همه کس را به مسخره بگیرند و چرا بعضی نمی توانند حقایق را درک کنند و چرا از کارهای خودشان  به دیگران شکایت می کنند؟همین طور غرغر میکنند چرا کشور ما پیشرفتش کم است و به زمین و زمان ناسزا می گویند و این کم کاری ها را از چشم همه می بینند جز خودشان . مدام می گویند : ژاپن این طور.. آلمان آن طور ...و ایران ...ایران را تو ببین ...... وقتی بهشان  می گویند الگوی مصرفتان را اصلاح کنید تا به جایی برسید؛ به مسخره می گیرند. .آخر همین ها چرا باورشان نمی شود رمز پیشرفت  و توسعه در همین چیز هاست...اگر یک نفر ایرانی تمام سعی خود را بکند تا در همه چیز صرفه جویی کند می دانید در یک سال چه کمکی به توسعه کشور کرده؟ و اگر همه ی ایرانی ها در این کار با هم متحد شوند می دانید چه سرمایه ای برای خودمان باقی می ماند تا بتوانیم آن را به کار ببندیم؟  فکر می کنید کشور هایی مثل ژاپن چطور پیشرفت کردند؟ مگر نشنیدید که رئیس جمهور آن ها به ایران آمده بود و چه کرده بود؟ هنگام صرف غذا چند دانه برنج کنار بشقابش ریخته بود او در این مجلس با تمام رسمیتی که وجود داشت آن چند دانه را از اطراف بشقابش جمع کرده بود و خورده بود. به او گفته بودند: چرا...؟ گفته بود که اگر هر ژاپنی بخواهد هر بار این مقدار برنج را دور بریزد می دانید در یک سال چه ضرری به  ما وارد می شود...؟ و من از کسی شنیدم که آن ها حتی  زمانی بخاری و وسایل گرمازا روشن نمی کردند ...شنیده ام آن ها با صرفه جویی به این جا رسیده اند... درست است که ما حد اقل صد از آن ها عقبیم ...اما...بیایید نگذاریم بیشتر از این عقب بیفتیم...  پس بیایید همه متحد شویم......برای اصلاح الگوی مصرف...سال اصلاح الگوی مصرف مبارک!
  
 به نام خداوند آسمان ها و زمین... خدای شما ایـــــــــنـــــــه.......! هسته ی خرما لای خاک ها تکانی خورد با خودش فکر می کرد: "خدایا ! از بزرگترهام شنیدم از دل تموم هسته ها یه جوونه بیرون میزنه  و کم کم بزرگ میشه و اونقدر قد می کشه تا به یه درخت بزرگ نخل تبدیل بشه...خدای من.... دیروز هسته ی پرتقال به من می گفت: تو خیلی خیلی سفت و محکمی...چطور قراره جوونه بزنی؟.....نکنه....نکنه ....یه وقت من جوونه نزنم...اون وقت....."  و از ترس به خودش لرزید.خدا که هم سمیع بود و هم بصیر در جواب با مهربانی گفت: « ان الله فالق الحب و النوی...»(قطعا خداوند شکافنده ی هسته و دانه است....)وقتی دل هسته از این بابت آروم شد...به یاد زمانی افتاد که هنوز از پوسته و گوشته اش جدا نشده بود با خودش فکر کرد: " خدای من...اون روز که اون پسر کوچولو منو با گوشته های دور و برم توی کیفش گذاشته بود و با خودش توی مدرسه شون برده بود سر کلاس علوم اونا  وقتی معلمشون داشت موجودات زنده رو دسته بندی می کرد ندیدم از هسته ها حرفی بزنه و وقتی از سلول ها براشون می گفت نگفت که ما هم سلول آما ده ی رشد داریم ...خدایا اونا اصلا ما رو موجود زنده حساب نمی کنن.... اما.....اما... عجیبه که وقتی ماها درخت نخل می شیم اونا  ماها رو زنده به حساب میارن...آره ..آره خودم سر کلاسشون شنیدم که معلمشون گفت : درختا جزو موجودات زنده هستند....خدایا !...پس.....چطور میشه که از دل این موجودات غیر زنده که ما باشیم یه موجود زنده به وجود بیاد؟!!! "خدا که هم علیم بود و هم حکیم به نرمی رو به بندگانش کرد و گفت :«..یخرج الحی من المیت..» ( ‍‍[ او،خدا] خارج می کند زنده را از مرده) هسته که ذوق زده شده بود با کمی فکر فهمید که در واقع این خداست که درون هسته ها را روح می دمد اما می دانست که شاید این فکرش درست باشد اما فقط همین فکر نیست که درست است ..کمی بعد گفت: " خوب...پس... وقتی اون گیاه  که از دل هسته  بیرون اومده بزرگ میشه و تبدیل به یه درخت میشه و میوه میده دوباره در دل هر میوه ی اون هسته  و  دانه وجود داره...آیا یه موجود زنده می تونه چیز غیر زنده به وجود بیاره...؟؟؟؟" خدا که هم خبیر بود و هم لطیف به زیبایی رو به همه ی موجودات گفت: «...ومخرج المیت من الحی...»(...و [او] خارج کننده مرده از زنده است...) حالا دیگر دل هسته آرام گرفته بود و جواب سوالاتش را پیدا کرده بود...آرامش غریبی همه ی وجود کوچکش را فراگرفت .... دلش داشت برای خدا پر می کشید.....در همین حال بود که جوانه سبز رنگی قلب هسته را به آرامی نوازش کرد و از آن گذشت و  دل هسته را شکافت و بیرون آمد.... با هیجان گفت: "چه خدای مهربانی ...چه خدایی داریم....."  خداوند با مهربانی رو به تمام هستی کرد و گفت :« ...ذلکم الله فانی تؤفکون ؟»(خدای شما این چنین است پس چرا روی گردان می شوید..؟)   «ان الله فالق الحب والنوی یخرج الحی من المیت ومخرج المیت من الحی ذلکم الله فانی تؤفکون» «قطعا خداوند شکافنده ی دانه و هسته است خارج میکند زنده را از مرده و خارج کننده ی مرده از زنده است  این چنین است خدای شما پس چرا ‍روی گردان می شوید؟»  سوره ی مبارکه انعام/ آیه ی 95 پ.ن: لطفا نظراتتان را راجع به این داستان بیان کنید....     
  
 مسلمانان خوبی هستیم...!(از نظیفه سادات موذن (باران))رو به ما کرد و با آوای ملکوتی وحی فرمود: یا اَیُها اَلَّذینَ آمَنوا.دست پاچه گفتیم: بله؟!فرمود:آمِنوا. (ایمان بیاورید...)چشم های زمینی مان گرد شد :ما که ایمان داریم!فرمود: وَ لَمّا یَدخُل الایمانُ فی قُلوبِکُم.حجرات/.14اما هنوز ایمان وارد قلب شما نشده است!گفتیم: دل های ما؟! لبریز از عشق و ایمان است. نماز هایمان را دیده ای!فرمود: همان که وقتی می خوانید گویی صدها خدا دارید!همان ها که جز لفظی و خم و راست شدنی چیزی از آن نمی دانید و بهره ای برای جان هایتان بر نمی گیرید.جا خوردیم و گفتیم: انفاق هایمان، آن ها را که خوب انجام می دهیم!فرمود: لَن تَنالو البر حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحبون. آل عمران /92هرگز به(حقیقت )نیکوکاری نمی رسید مگر این که از آن چه دوست می دارید (در راه خدا) انفاق کنید.گفتیم: از مما تحبون هم می دهیم.فرمود: ثم لا یُِتبِِِِعونَ ما انفقوا مَنٌاً لا اذیً. بقره262 سپس به دنبال  انفاقی که کرده اند منت نمی گذارند و آزاری نمی رسانند.  این شرط را فراموش می کنید؟گفتیم: اما به پدر و مادرمان می رسیم.فرمود: کار به این سادگی ها هم نیست. گفته بودم:فلا تقل لَهما اُفٍ. اسراء/ 23 و بر آن ها فریاد مزن.گفتیم:عبادت می کنیم ؛ قرآن می خوانیم؛ ذکر می گوییم؛... ما مسلمان های خوبی هستیم!فرمود: بل الله یَمُنُّ  عَلیکُم اَن هَداکُم لِلایمان .حجرات/17.بلکه خداوند بر شما منت می نهد که شما را به سوی ایمان هدایت کرده است ! کم آورده بودیم؛حسابی !درست مثل پرنده ای که در رویای یک پرواز بلند بر اوج آسمان غرق باشد و ناگهان خود را ببید که از آشیانه اش فقط یک شاخه بالاتر پریده است.کم آورده بودیم؛ حسابی! اما او مهربان بود؛ مثل همیشه ، و آن قدر مهربانیش دیدنی و چشیدنی  بود که لمس می شد ؛با تمام حواس .خون می شد در رگ هایمان و جران میافت.هوا می شد در ریه هایمان و جانمان را تازه می کرد.از تمام ذرات هستی فوران می زد و فضا ها را زیبا ، نه! معطر،نه !نمی دانم چه! اما کاری می کرد با جهان که گفتنی نیست.از تمام زیبایی ها  و عطر ها و نورها زیباتر و معطر تر و نورانی تر بود.انگار معنی تمام این کلمه ها بود...بقیه را در ادامه ی مطلب ببینید..(میدونم از ((ادامه ی مطلب)) گذاشتن خوشتون نمیاد اما این یه بارو ببینید وگرنه از دستتون می ره..)مثل معلمی که به شاگرد سر به هوایش فرصت جبران بدهد نه!مثل خدایی که دنبال بهانه باشد تا کوتاهی های بنده ی مغرورش را ببخشد؛اجازه داد تا برویم و درخلوت خود فکر کنیم. دلمان وعقلمان که هدیه ی او بود و قر آنش را هم که هدیه ی او بود، برداشتیم و در خلوتمان روی طاقچه ی رو به رو گذاشتیم .می خواستیم خودمان را بگذاریم در معرض قضاوت و ببینیم چه می شود.دلمان گله داشت که صافش نمی کنیم؛ چشمه های زلال محبت را در آن نمی گشاییم تا مرداب های کینه را بشوید وببرد و فضایش را بهاری کند. می گفت آرزوی یک سر سوزن صداقت دارد.عقلمان گله داشت که زود به زود به سراغش نمی رویم و با دلمان آشتی اش نمی دهیم.قرآنش گله داشت که نمی شناسیم و نمی شناسانیم اش!غم انگیز بود ؛ اما باید باور می کردیم؛ وحشتناک بود ؛ اما باید می پذیرفتیم،  از این همه زیبایی و نور ومهربانی که به ما داده بود غرور حاصلمان شده بود.آری درست بود باید به ما می گفت: آمِنوا. این ایمان که ما داشتیم درست مثل یک ساختمان کلنگی بایسد فرو می ریخت، گود برداری می شد ،با روش ضد زلزله از اول ساخته می شد، با مصالح مرغوب از کارخانه های استاندارد، یک بار دیگر چیده می شد و بالا می آمد.باید به ما می گفت :آمِنوا و ما باید صبر می کردیم تا هر وقت دیدیم موقع گفتن اشهد ان لا اله.... هیچ کلمه ی دیگری غیر از الله از عمق سرچشمه های جانمان بر لب جاری نمی شود ؛ سال و مقام و خانواده و چه و چه از سوی ذهنمان لبریز نمی شود  و غرور از سر و کولمان بالا نمی رود بگوییم: بنده ی اوییم و صادقانه و عاشقانه خنکای دلنشین ایمان ناب را بر کویر خشک جان های تشنه مان بچشانیم. 
  
+ سلام دوستان .طاعاتتون قبو ل و التماس دعا.چندتا سوال که میخوام لطف کنید با دقت جواب بدید:1.به نظرشما حافظ قرآن کیه ؟.2شماچه تصوری درمورد یک حافظ قران دارید3.حافظ قرآن چه وظایفی در جامعه داره؟4.شما چه انتظاراتی از اونا دارید؟




+ یه امتحان خیلی مهم دارم التماس دعا


+ با سلام.بی صبرانه منتظر شنیدن انقاداتتان در مورد متن هام هستم.






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ