خواستم همه ببینند....نامه هایم را....
اما.....
او نمیخواست....
آدم که رازهایش را به همه نمیگوید....
.
..
.
..تاحالا برایش نامه نوشته ای؟
راست بگو....نوشته ای؟
آنقدر که..........نم؟(این نقطه ها جمله بود که سانسور شدند....شرمنده ...جاهای خالی را با دانش خود تکمیل کنید)
مطلب ((او گفت ...من نوشتم ....))بالا خره آمد روی وب اما حالا که آمد خودم حذفش کردم....
آخرش را فقط میگذارم ....
آخرش که دیگر .....خیس شده بود....
نه شایدم نشده بود....
نمیدانم اما بغضش را خوب یادم هست...
:
.......................
بابا نگذار دیگر از آغوشت بروم.....من جاهلم بابا تو رو به جان ... مرا محکم تر بگیر تا نروم....
ببار...ببار ای ابر بهار من که هرچه بباری کم است...
ببار که اگر نباری عمــــر و جانت بر فناست.....
....... جان
توچقدر مهربانی!!!!!........
این همه مهر و محبت به ما میکنی و ما .....و ما با بدترین حالت ها جواب می دهیم؟....
......جان
توچقدر مهربانی!!!!!....
پ.ن:
نه.....ابر بهار شایسته ی من نیست ......اصلا شایسته ام نیست......
این نام توی روحم زار میزند .... برایش خیلی بزرگ است....
این نام توی روحم زار میزند.....زارمیزند و مرا لو میدهد....
زار میزند و صدایش به همه میرسد....
زار میزند و اشک هایش تنم را میسوزاند....اشکهایش شور است.....
زار میزند و اشک هایش تنم را میسوزاند....آه از آتش تندکه میسوزاند....آتش تند جهنم...
همان که نمیفهممش...